پروردگارا در روزهای پایانی سال به خواب دوستان آرامش ،به بیداریشان آسایش ،به زندگیشان نشاط ،به عشقشان ثبات،به عهدومهرشان وفا ،به عمرشان عزت ،به رزقشان برکت عطا بفرما آمین یا رب العالمین .
تبسم شیرین عشق گوشه ای از نگاه خداست . تنها به نگاه او میسپارمتان .
در استقبال از بهار ،با یاد خدا شاد باشید .
خداوند از تو سوال نمی کند؟؟
خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می شدی، بلکه از تو
خواهد پرسیدکه چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود، بلکه از تو خواهد
پرسید به چند نفر در خانه ات خوشامد گفتی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی، بلکه از تو
خواهدرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید بالاترین میزان حقوق تو چقدر بود، بلکه از تو
خواهدپرسید آیا سزاور گرفتن آن بودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود، بلکه از تو خواهد
پرسیدآیا آن را به بهترین نحو انجام دادی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی، بلکه از تو خواهد
پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می کردی، بلکه از تو
خواهدپرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود، بلکه از تو خواهد پرسید
که چگونه انسانی بودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی
رستگاری بپردازی، بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به
عمارت بهشتی خود خواهدبرد.
خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مقاله را برای دوستانت نخواندی، بلکه
خواهدپرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس
شرمندگی می کردی
وقتی فکر میکنم می بینم واقعا انسان ماندن و چگونه زیستن چقدر سخته و احساس میکنم باانسان واقعی و انسان محبوب خدا چقدر فاصله دارم . و اینجاست که باید بگم خدایا کمکم کن
در پناه او باشید .
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
بیائید بیشتر از این قدر پدر ومادرمان را بدانیم .